درباره وبلاگ خــــــــــــوش آمــــدید آخرین مطالب ادبیات مدرسه نمونه دولتی فرهنگ-خوزستان روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: «استاد زیبایی انسان درچیست؟» دو شکارچی اهل نیوجرسی در جنگل بودند که یکی از آنها روی زمین افتاد، نفسش بند آمد و چشمهایش وارونه شد. دومی گوشی تلفن خود را برداشت و با اورژانس تماس گرفت و به اپراتور اورژانس گفت: دوستم مرده! چه کار کنم؟ اپراتور با صدای آرامی در جواب گفت: خونسردی خود را حفظ کنید. من به شما کمک میکنم. اجازه دهید اول از مرگ دوست شما مطمئن شویم. سکوتی پشت خط تلفن حاکم شد و ناگهان صدای شلیک گلولهای به گوش رسید. شکارچی گوشی را برداشت و گفت: حالا چه کار کنم؟ . . . چهار برادر خانهشان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشان که دور از آنها در شهر دیگری زندگی میکرد، صحبت میکردند. اولی گفت: من خانه بزرگی برای مادرم ساختم. دومی گفت: من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت: من ماشین مرسدس بنز با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر برود. چهارمی گفت: همهی شما میدونید که مادر چقدر خواندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدانید که دیگر هیچوقت نمیتواند بخواند، چون چشمهایش خوب نمیبیند. من راهبی را دیدم که به من گفت یک طوطی هست که می تواند تمام کتاب مقدس را از حفظ بخواند. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال این را یاد گرفته است. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صدهزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصلها و آیهها را بگوید و طوطی از حفظ برایش می خواند. برادران دیگر تحت تاثیر سخنان برادر چهارم قرار گرفتند. پس از تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد. او نوشت: میلتون (پسر اول) عزیز، خانهای که برایم ساختی خیلی بزرگ است… من فقط در یک اتاق زندگی میکنم ولی مجبور هستم تمام خانه را تمیز کنم. به هر حال ممنونم. مایک (پسر دوم) عزیز، تو برای من یک سینمای گرانقیمت ساختی که گنجایش پنجاه نفر را دارد. ولی من همه دوستانم را از دست دادهام، همچنین شنواییم را نیز از دست دادهام و تقریبا ناشنوا هستم. هیچ وقت از آن استفاده نمیکنم، ولی از این کارت ممنون هستم. ماروین (پسر سوم) عزیز، من خیلی پیر هستم که به سفر بروم. پس هیچ وقت ازمرسدس بنز استفاده نمیکنم. از تو هم ممنون هستم. ملوین (پسر چهارم) عزیزترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچکت و با هدیهات مرا خوشحال کردی. جوجهی خیلی خوشمزهای بود! من هیچ وقت مزه آن را فراموش نخواهم کردہ!
نظرات شما عزیزان: چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 16:2 :: نويسنده : Ava Bahrami
![]() ![]() |